اشاره: این پست، بخش عمده ی نامه ی برادرم به من است. برای درجش کلی کشمکش داشتیم. معتقدم که سرگذشت حاج دایی ما عبرت آموز است. نتیجه ی کشمکش این شد که من پیشانی وبلاگ را از نام برادر – حتی در حد ایهام – خالی کنم و چند شرط کوچک دیگر. نمی دانم مطالعه می کنید یا نه؟ خودم فکر می کنم مفید است و حالا که بار دیگر وبلاگ را با یاد حاج دایی و سفر آخرت به روز می کنم، پیش خودم گمان می کنم که کاری کرده ام. خدا قبول کند!
چه اسم زیبایی داشت: محمد علی! و تقدیرش این بود که در شب عید غدیر به ملکوت سفر کند. یعنی شب عیدی که به نام محمد (ص) و علی (ع) است. کار خوبی کردی که از حاج دایی گفتی. اما بعضی چیزها را سانسور کردی. کاش از خلقیات او هم می گفتی تا برایمان تذکری شود. از حاج دایی گفتی و نگفتی که یک عمر زحمت کشید. نگفتی که یک عمر کار کرد و عبادت کرد و آزارش به کسی نرسید. اصلاً ندیدم گفته باشی که حاج دایی روستایی بود و چوپان! خجالت که مانع گفتنت نبود؟ چرا نگفتی با اینکه از نظر مالی سرآمد بود، هیچ گاه از چوپانی دست نکشید و می گفت :«من اگر کار نکنم می میرم» و همین هم شد. از پا که افتاد زیاد دوام نیاورد. نگفتی که راز آن همه پیش رفت مادی و گله و زمین ها و باغ ها چه بود؟! نگفتی که حساب سالش را داشت و معتقد بود برکت مالش به خاطر پاکی حسابش و لطف خداست. نگفتی وقتی گندم ها را درو می کرد و محصول آماده می شد، دو رکعت نماز شکر می خواند و بعد زکاتش را حساب می کرد. و با همان عربی لهجه دارش می گفت «اقیموا الصلوة و آتوا الزکوة» خدایا! یک روستایی و این همه معرفت؟
همه می گویند: با اینکه مرسوم و مجاز بود، حتی یک بار در بیابان از شیر گوسفندان مردم ارتزاق نکرد. می گفت از کجا معلوم که از ته دل راضی باشند. اگر من باشم می گویم حقم است! هیچ گاه گوسفندی از مردم را گم نکرد. کسی بود که در همان زمان حیاتش همه او را به پاکی و سادگی و درست کاری می شناختند. مورد احترام همه بود. همه به جز [...]، خودت اشاره کرده ای.
یادت که نمی آید، شاید شنیده باشی. وقتی می خواست خانه اش را بسازد، گفت من مستطیع هستم، اول ثبت نام حج واجب و بعد اگر پولی ماند خانه ی جدید را می سازم. خانه ی قدیمی شان را یادت هست؟ بالای همان تپه با شیب 45 درجه که نَفَس و رمق را می گرفت و بعد از تخلیه هیچ کس آن را نخرید و متروکه شد. هر چه اطرافیان می گفتند: «تا خانه ی مناسب نداشته باشی مستطیع نیستی»، با همان سادگی روستایی اش می گفت: «شما عقلتان نمی رسد، من الآن تو خانه ی خودم نشستم و مستطیعم. بقیه اش حرف بیخود است.» واو به واو کلماتش را به یاد دارم. [...] آمد و به من گفت که دایی ات تو را قبول دارد، بگو اول خانه را بسازد. من گفتم که حق با دایی است، و او ظاهراً به مزاح گفت:«تو هم مثل او عقل نداری!» و حاج دایی از این عقل های دنیایی و حساب و کتاب های آخرت خراب کن گریزان بود و کاش من هم از این نوع بی عقلی(!) برخوردار بودم.
هیچ کس فکر نکرد چگونه شد که حاج دایی وقتی از حج برگشت، با دست تقریباً خالی، آهسته آهسته بهترین خانه ی روستا را ساخت؟! حاج دایی رمز «با خدا باش و پادشاهی کن» را باور داشت و می گفت و به کار می بست و نتیجه می گرفت.
این اواخر به او گفتم:«حاج دایی شنیدم جدیداً باغ و زمین خریدی، افتادی به دنیا!» نخندید. متفکرانه گفت:«می خواهم بعد از خودم زن و بچه ام راحت بخورند. این روزها کسب صددرصد حلال پیدا نمی شود. نمی خواهم لقمه ی حرام بخورند.» گفتم:«حاج دایی! قدر می دانند؟» گفت:«توقع خیرات ندارم، نفرین نکنند راضی ام.»
اما رفتنش حکایت دیگری دارد. حتماً می دانی، برای یادآوری می گویم. یادآوری و اندیشه! حاج دایی برای عیادت پدر آمده بود که بار سفر بربست و کدام یک از ما می دانیم که نوبت بعدی با کیست؟ چند روزی بود که سال چوپانی اش سرآمده بود. گوسفندهای مردم را تحویل داده بود. با همه تسویه کرده بود و گفته بودم باید به همه ی فامیل سربزنم و از همه حلالیت بطلبم. ابتدا آمده بود قم که خواهرش را ببیند و از پدر که در بستر بیماری قلبی است، عیادت کند. ساعت 12 شب در منزل پدر سکته می کند. با مادر عازم بیمارستان می شود. دکتر می گوید:«5 دقیقه دیرتر آمده بودید کار تمام بود.» حاج دایی می گوید:«از من دیگر تمام شد!» و مادر گریسته بود. بعد گفته بود:«حالا به فامیل بگویید بیایند ببینمشان!» عجب دیداری بود، آن دم که با هم بیمارستان بودیم. می گفتم که فلان دکتر آشناست و سفارش کرده ام و ... و او فقط سکوت می کرد و خیره می شد به چشمانم. هیچگاه راز این سکوت ها و نگاه های مستقیمش را درنیافتم. هر وقت بحث جدی بود او سکوت مرموزی داشت. حالا با خود می گویم نکند آن را که خبر شد خبری بازنیامد؟! مگر می شود رازی درمیان نباشد؟ یک عمر ساده و تنها وسط بیابان زندگی کنی و واجباتت ترک نشود! مگر می شود رازی در میان نباشد؟!
بقیه اش را هم که بهتر از من می دانی. چون من هم به نوعی زمین گیر و گرفتار بودم. وقتی قلبش را عمل کرد و به روستا رفت و بدحال شد و برگشت، من دیگر او را ندیدم. رفتارش حالی مان کرده بود که نمی ماند. وصیت هایش را هم به مادر گفته بود، اما می دانی که نمی توانستم به عیادتش بروم و روزهای آخر او را ندیدم. داغ حاج دایی برای ما سنگین است. مخصوصاً که نمی توانیم بست بنشینیم و از هیاهوی شهر دور شویم. بعد از داغ برادر، این دومین داغی است که می دانم بیش از بقیه ی غم ها تا آخر عمر بر دلم سنگینی خواهد کرد. حال مادر چگونه است، خدا بهتر می داند. خدا به مادرمان صبر دهد!